جدول جو
جدول جو

معنی گرم افتادن - جستجوی لغت در جدول جو

گرم افتادن
بجد مشغول شدن بکاری: بار دیگر باز گرم افتادم اندر کار او باز نشکیبم همی یک ساعت از دیدار او. (معزی)
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

بجد مشغول شدن بکاری، فی الحال افتادن: چو زنبور خانه بر آشوفتی گریز از محلت که گرم اوفتی. (سعدی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گره افتادن
تصویر گره افتادن
گره افتادن در کاری (بکاری) مشکل شدن آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمر افتادن
تصویر دمر افتادن
برو بزمین افتادن روی سینه و شکم دراز کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهم افتادن
تصویر بهم افتادن
با هم گلاویز شدن
فرهنگ لغت هوشیار
چشم بر چیزی. واقع شدن نگاه بدان خیره شدن نظر بر کسی یا چیزی دیدن کسی یا چیزی را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عرض افتادن
تصویر عرض افتادن
پیشنهاد شدن، نمایانده شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کام افتادن
تصویر کام افتادن
مردن در گذشتن: (ابو مسلم از منجمان شنیده بود که او را کام بروم افتد) (مجمل التواریخ و القصص)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرم ایستادن
تصویر گرم ایستادن
بنهایت گرم شدن: امیر بگرگان رسید و هوا سخت گرم ایستاده بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گریه افتادن
تصویر گریه افتادن
بگریه افتادن گریستن، یا به گریه افتادن، گریه کردن گریستن
فرهنگ لغت هوشیار
گود شدن محلی، به گودی فرو رفتن (چنانکه چشمان بیمار از لاغری و بیماری)
فرهنگ لغت هوشیار
بدست آوردن: خوب چیزی گیرش افتاده، بدام افتادن اسیر شدن، در جایی گیر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وهم افتادن
تصویر وهم افتادن
پنداشتن سمرا دیدن گمان خطاکردن پنداشتن: (... ونشان وی آن بود که اگر شرم دارد یا بترسد جماع نتواند کردن)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گذر افتادن
تصویر گذر افتادن
((~. اُ دَ))
اتفاقاً عبور کردن، از جایی به طور اتفاقی رد شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از در افتادن
تصویر در افتادن
حادث شدن، روی دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بر افتادن
تصویر بر افتادن
از میان رفتن، نابود شدن، از مد افتادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از در افتادن
تصویر در افتادن
با کسی جنگ و جدال کردن، کشمکش کردن، ستیزه کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ور افتادن
تصویر ور افتادن
برافتادن، منسوخ شدن، از مد افتادن، از بین رفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ور افتادن
تصویر ور افتادن
((وَ. اُ دَ))
از مد افتادن، منسوخ شدن
فرهنگ فارسی معین